صفحه نخست ارتباط با ما آرشیو مطالب لینك RSS
كاربر میهمان خوش آمدید
پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۳/۱۱

نقد و بررسي تجربه‌گرايي در علوم انساني

ارسال شده توسط admin در تاریخ دوشنبه, 04/20/1390 - 22:47 /name vared konandeya etelat -->

، سال دوم، شماره دوم، پاييز و زمستان 1389، صفحه 31 ـ 44

Pazhuhesh, Vol.2. No.2, Fall & Winter 2010-11

داوود عباسي*

چکيده

دستيابي به اهداف علم يا شناخت علمي مديون روش‌شناسي است؛ همچنان‌که کنت با بهره‌گيري از روش‌هاي تجربي/ کمي‌، مطالعات انساني و اجتماعي را انجام داد و به زعم طرفداران خود (تجربه‌گرايان)، آن را واجد شأن علمي کرد. اين انديشه ملهم از افكار بعد رنسانس و عصر روشنگري، و سال‌هاست که بر علوم انساني حاکميت دارد. تجربه گرايي، رفتار و روابط اجتماعي را وابسته به شرايط محيطي مي‌داند و از تأثير مطلق آن در شکل‌گيري شخصيت و سرنوشت انسان بحث مي‌کند. انسان با اين نگاه، ديگر اشرف مخلوقات و مرکز ثقل آفرينش نيست و حيات او، ترکيبي از عمليات معمولي طبيعت است؛ بدون آنکه ارزش‌هاي اخلاقي، اعمال جبري، محدوديت‌ها و يا به‌طور کلي فعاليت‌هاي بشري ارتباطي با نيروها و مقدمات فوق‌طبيعي پيدا کنند. اين مقاله مي‌کوشد تجربه‌گرايي را از دو ديدگاه، نقد و بررسي كند؛ ديدگاه کساني که اولاً با اعتقاد به يك يا چند ويژگي از علوم انساني، آن را از علوم طبيعي جدا كردند و ثانياً براي تقابل با تجربه‌گرايي به تفسيرهاي معناكاوانه روي آورند، و ديدگاهي که با استفاده از مطالعات روش‌شناختي ماکس وبر، به استفاده توأم از هر دو روش تأکيد کردند و مرزي بين آنها قائل نشدند.

كليدواژه‌ها: روش‌شناسي، تجربه‌گرايي(پوزيتيويستي)، ضد تجربه‌گرايي(تفسيرگرايي)، تبيين، تفهم، وحدت روش‌شناختي.

مقدمه

تاکنون مكاتب زيادي براي روش‌شناسي علوم انساني مطرح شدند و هر يک نيز به تناسب موقعيتي که داشتند، بدان پرداختند. بنيان همة اين روش‌ها را سه رخداد (پارادايم) روش‌شناختي تشکيل مي‌دهد: تجربه‌گرايي(پوزيتيويستي)، ضدتجربه‌گرايي (تفسيري) و انتقادي.

پوزيتيويستم، جامعه و انسان را بخشي از طبيعت، و محققان را افرادي مي‌داند که به‌دنبال يافتن نظم قانون‌وار و علي به منظور تصرف در اجتماع و معيشت انسان‌هاست. در اين ديدگاه، علم به تدريج از طريق اثبات تجربه‌ها شكل مي‌گيرد و هر آنچه را كه نتوان به محك تجربة عيني اثبات کرد، بي‌معناست. مشرب‌هاي تبييني و آماري، کارکردي، ساختاري، مادي و معيشتي، و حتي مکتب تفهمي ماکس وبر1 را نوعي پوزيتيويست مي‌دانند.2 شروع اين پارادايم به تفکر فلسفي قرن نوزدهم و نظريه‌هاي آگوست کنت بر‌مي‌گردد. کنت بر آن بود تا با بهره‌گيري از روش‌هاي تجربي/ کمي به مطالعات انساني و اجتماعي اعتبار بخشد و به تعبيري آنها را واجد شأن علمي کند.3

در ضدتجربه‌گرايي برخلاف پارادايم قبلي، رويکرد حاکم بر تحقيق معناکاوانه است؛ يعني محقق با بازسازي معنا و محتواي اعمال و نظم‌هاي اجتماعي سروکار دارد.4 از اين ديدگاه، علوم اجتماعي و انساني به طور ماهوي از علوم طبيعي متمايز است و با تفسير پديده‌هاي معنادار سروکار دارد. پيروان اين پارادايم که بين «تبيين» و «فهم» تفاوت ماهوي قائل‌اند، «تبيين» را عهده‌دار بررسي و شناخت علل پديده‌هاي طبيعي و «فهم» را عامل کشف معناي اعمال و افعال در زمينة اجتماعي خاص دانستند. در اين پارادايم، اعمال و افعال انساني و اجتماعي، نيازمند تفسير و فهم‌اند.

پارادايمِ انتقادي که در اينجا مجال کامل براي بحث مباني فلسفي آن وجود ندارد، معتقد است قانع بودن به فهم از يک متن يا يک عمل انساني يا يک پديدة اجتماعي،آدمي را از نقد و تصحيح باز‌مي‌دارد. اصحاب مکتب نقدي فرانکفورت و در رأس آنها هابرماس، از قائلان به اين پارادايم بودند و سعي داشتند فهم و نقد را با هم جمع کنند؛ يعني جامعه و انسان را به مثابة متني مکتوب مي‌ديدند و مي‌خواستند معنا و ماهيتش را دريابند، تا اولاً از عقلانيت ابزاري علوم اجتماعي و انسان پوزيتيويستي گريخته باشند و ثانياً متون، اعمال آدميان و پديده‌هاي اجتماعي را مورد نقادي قرار دهند.5

تجربه‌گرايي/ پوزيتيويسم

پوزيتيويسم انعکاس آگوست کنت از افكار و انديشه‌هاي عصر روشنگري است؛ اما منشأ بنيان‌هاي اولية آن از آراي فلسفي فرانسيس بيکن و ديويد هيوم نشئت مي‌گيرد. بيکن بنيان‌گذار فلسفة تجربي است و به پيشرفت آن کمک شاياني کرده است. وي به اصالت تجربه قائل بود و معلومات فطري را انکار مي‌کرد و در برابر استدلال‌هاي منطقي، بر تجربة زنده و مطالعة دقيق طبيعت تأکيد مي‌كرد؛ چنان‌که برونسکي مي‌گويد:

در نيمة اول قرن هفدهم، دکارت و بيکن در برابر هم بودند؛ دکارت با روش عقلاني و منطقي، اما بيکن به صورت تجربي؛ دکارت اغلب کارهايش را در رختخواب انجام مي‌داد؛ در صورتي که بيکن حتي در سرماي شديد با وجود سن بالا (شصت و پنج سالگي) به تجربه مي‌پرداخت.6

کنت «پوزيتيو» را به معنا بسيار قديم و متداول آن، افكاري مي‌داند كه داراي قطعيت علمي و مابازاي خارجي باشند؛ يعني خيالي، فرضي و موهوم نباشند. بر همين اساس، پوزيتيويسم را به کساني اطلاق مي‌کند که اهل تحصل‌اند و زندگي خود را به دست اوهام و خيالات و كمالات مطلوب غير‌قابل وقوع و منفي‌بافي نسپرده، اوقات خود را بيشتر صرف افكاري کردند كه نفع، فايده و ثمرة واقعي در آنهاست. وي در يکي از نامه‌هاي خود که به خوبي کاشف از نحوة تفکر و حالت روحي اوست، مي‌نويسد: «من دوستدار و خواهان شهرتم؛ ليکن نه به خاطر اينکه مردم ابله را دربارة خود به پرگويي بر انگيخته باشم، بلکه براي منافعي است که از اين رهگذر عايد من خواهد شد.7

در واقع، از منظر کنت، واقعيت‌گرايي بر هر چيز ديگري مقدم است. به همين دليل، با اعتقاد به نيروهاي موجود در طبيعت و قانون ذاتي حاکم بر آنها، نظريه‌هاي مربوط به اشياء و رويدادهاي طبيعي را تابعي از روش‌هاي علمي دخيل در کشف اصول و قوانين طبيعي مي‌داند و با حمله به روش‌هاي علوم انساني، از کشف تجربي روابط و رفتار انسان سخن مي‌گويد. به نظر کنت، رفتار و روابط اجتماعي به شرايط محيطي وابسته است و براي تأثير آن در شکل‌گيري شخصيت و سرنوشت انسان، ترديدي وجود ندارد. بنابراين، انسان ديگر اشرف مخلوقات و مرکز ثقل آفرينش نيست و حيات كاملاً طبيعي و معمولي دارد. به عبارت ديگر، همة جنبه‌هاي حيات انسان (طبيعيّ فكري، اخلاقي و روحي) از عمليات معمولي طبيعت صادر شده، نمي‌توان ارتباطي بين آنها و نيروهاي فوق‌طبيعي تصور كرد.8

اساس‌ترين و عمومي‌ترين گزارة اين مکتب را در اين جمله که «جهان طبيعي همة واقعيت و كل واقعيت است» مي‌داند و معتقد است: مفاهيم «طبيعت» و «جهان طبيعي» در اين گزاره مبهم‌اند؛ ليکن طبيعت‌گرايان با محدود كردن آن به كل واقعيت، مي‌خواهند بگويند فقط يك سطح يا يك سيستم واقعيت وجود دارد كه اين سيستم دربرگيرندة تماميت و كل اشياء و رويدادها در زمان و مكان است. رفتار اين سيستم فقط با ويژگي‌هاي خود اين سيستم تعيين مي‌شود و اين ويژگي‌ها قابل تحويل به يك‌سري از قوانين طبيعي و علمي مي‌باشند. بنابراين، طبيعت در يك كل، خودكفا و خود پاياست و براي استمرار خود، نيازي به نيروهايي ماورايي و يا موجودات فوق‌طبيعي ندارد. اصول و قوانين طبيعت به نيروهاي ماورايي و فوق طبيعي وابسته نيست و نظم موجود در رويدادهاي طبيعي، دروني و بالذات است و هيچ مقصد غايي و تقدير ماورايي را براي رويدادهاي جهان و طبيعت نمي‌توان قائل شد. طبيعت خودكفا و خودپاياست و خودبه‌خود به وجود آمده است و خودش نيز خود را استمرار، گسترش و توسعه مي‌بخشد. پس خود هدايت‌كننده نيز هست و نيازي به يك علت يا حكمران آسماني و فوق‌طبيعي ندارد.

علمي در اين مکتب به لحاظ معرفت‌شناسي معتبر است که مورد‌ اتفاق جامعة دانشمندان و مبتني بر گزاره‌هاي منسجم با قابليت تأييد يا ابطال از طريق آزمون‌هاي تجربي باشد. دانشمند واقعي نيز کسي است که در اين فرآيند خالي از تعصبات، اعتقادات و ارزش‌هاي شخصي است. نگرش‌ها کاملاً مکانيکي و با الهام از طبيعت شكل گرفتند. جدول ذيل مشخصات کامل پوزيتيويسم را در پاسخ به پرسش‌هاي اساسي نيومن9 (1991) نشان مي‌دهد.

چرايي انجام تحقيق

کشف قوانين طبيعي، به گونه‌اي كه افراد بتواند رخدادها را پيش‌بيني و کنترل کند.

ماهيت واقعيت اجتماعي

الگوها و نظم ثابت از پيش موجود که مي‌تواند کشف شود.

ماهيت واقعيت انساني

افرادي که عقلايي و به دنبال منفعت شخصي خود هستند. کساني که بر اساس نيروهاي خارجي و تحت آن عمل مي‌کنند.

نقش دانش علمي

نقش علمي متمايز از علم است و در مقايسه با علم اعتبار كمتري دارد.

نگاه به نظريه

سيستمي منطقي و استقرايي از تعاريف بديهيات اوليه و قوانين مرتبط به‌هم.

کدام تبيين واقعي است

تبييني که با قوانين مرتبط بوده، مبتني بر واقعيت باشد.

شواهد و مدارک خوب

مبتني بر مشاهدات دقيق که ديگران مي‌توانند تکرار کنند.

جايگاه ارزش ها

علم عبارت است از ارزش، و ارزش‌ها جايگاهي ندارند؛ مگر در زمان انتخاب موضوع.

ماخذ: ابرهيم‌پور و همکاران10

با ظهور قرن بيستم، پوزيتيويسم کلاسيک جاي خود را به پوزيتيويسم منطقي ‌داد و بر اساس آراي فلسفي برتراند راسل، ويتگنيشتاين، موريس شليک، رادولف کارناپ، اوتو نورات و ويکتور کرافت پيش مي‌رود. اين افراد و پيروان آنها، آشکارا دِين خود را به بسياري از متفکران قبلي، به ويژه هيوم اقرار کردند و از چهره‌هاي معروف دورة روشنگري مثل کنت، بنتام، جيمز استوارت و اسپنسر متأثر بودند.11 اينان خود را دنباله‌گيران يک سنت اصالت تجربة قرن نوزدهمي «ويني» که پيوند نزديکي با اصالت تجربه بريتانيايي داشته است و اوج آن را در تعاليم ضدمتافيزيکي علم‌گرايانه ارنست ماخ پيموده، مي‌شمردند و اميدوار بودند؛ «روايتي از علم به دست دهند که بر خلاف روايت نامنصفانه ماخ، حق اهميت کانوني رياضيات و منطق و فيزيک نظري را ادا کند و در عين حال، از آموزه‌هاي کلي ماخ که مي‌گفت علم اساساً توصيف تجربه است، عدول نکنند.12

نقد اول: تقابل با تجربه‌گرايي

پس از طرح اصول موضوعه و مفروضات مربوط به پوزيتيويست‌ها، گروه‌هاي مختلفي به نقد از کارکرد آنها و به‌ويژه روش‌شناختي پوزيتيويستم در علوم اجتماعي پرداختند. در اين بين، تفسيرگرايان از همه مُنتقِدتر بودند؛ آنها با اعتقاد به يك يا چند ويژگي از علوم انساني، علوم اجتماعي را از علوم طبيعي جدا کردند و براي تقابل سنگين با روش‌شناسي آن (تجربه‌گرايي)، به دفاع از تفسيرهاي معناكاوانه روي آوردند.13

در مقام تبيين اين ديدگاه، ابتدا روش‌شناسي علوم طبيعي را، آموزه‌اي مهم ميان دو معنا قرار داده است. در معناي اوّل، استنباط اين است كه مي‌توان با اين روش به تحقيق در پديده‌هاي اجتماعي پرداخت و در معناي دوّم، از الزام بحث مي‌كند. بدين شکل که محقق ‌بايد با روش‌شناسي علوم طبيعي، به تحقيق در پديده‌هاي اجتماعي بپردازد. او معناي اوّل را طبيعت‌گرايي خفيف و معناي دوّم را طبيعت‌گرايي شديد خوانده، معتقد است با معناي اول مي‌توان علم‌الاجتماع طبيعت‌گرايانه داشت؛ امّا با معناي دوم نه؛ زيرا علمي بودن تحقيقات اجتماعي، فقط منوط به طبيعت‌گرايانه بودن آن است. با همين معناست كه ضدّتجربه‌گرايي شكل مي‌گيرد و روش‌شناسي جديدي كه مبتني بر تفسيرهاي معناكاوانه است، به وجود مي‌آيد. به اين ترتيب، معرفت در علوم اجتماعي از ماهيت بيروني به ماهيّت دروني تغيير شكل داده، انسان‌ها تنها در بي‌همتايي و فرديتشان قابل فهم مي‌شوند.14

تفسيرگرايان براي روش‌شناسي علوم طبيعي که عهده‌دار تبيين رويدادهاي قابل‌مشاهده و مرتبط ساختن آنها با قوانين طبيعي بود، هيچ جايگاهي قائل نشدند. آنها معتقدند علوم اجتماعي برخلاف علوم طبيعي، اوصاف مشترك دارد و اين اوصاف به آن هويت مستقل مي‌دهد (موضوع مشخص و مستقلي به نام افعال معنادار انسان). پژوهشگر علوم اجتماعي نيز کسي است که اين معاني را بفهمد و آنها را تجربه کند. ديلتاي ابزار اصلي چنين كاري را در نوعي از روان‌شناسي نوين معرفي كرده است؛ زيرا روان‌شناسي تحليلي و ريزبين قديمي براي اينجا مفيد نيست. روان‌شناسي موردنياز براي اين‌كار، روان‌شناسي ترکيبي و توضيحي است كه بتواند تجربه‌هاي انساني را با فهم تمام ادراك كند. وي با اعتقاد به اينکه روش مشخص اين علوم، فهم و علوم طبيعي تبيين است، مي‌گويد:

دانشمند علوم طبيعي حوادث را با به كارگيري قوانين عام كلي شرح مي‌دهد؛ در حالي‌كه يك مورخ نه كشف مي‌كند و نه چنين قوانيني را به كار مي‌برد؛ بلكه بيشتر در پي فهم كنش كارگزاران و عاملان به وسيله كشف مقاصد، اهداف، نيّات و ويژگي‌هاي شخصيتي آنان مي‌باشد. كنش انسان بر خلاف حوادث طبيعي، دروني دارد كه ما به دليل اينكه انسانيم مي‌توانيم آن را بفهميم و چنين كشفي به سبب ماهيّت انساني عام و مشترك، امكان‌پذير است.

از نظر ديلتاي، فرآيند تشخيص محتواي دروني هرچيز از علايم ظاهري و دريافت شده به وسيله حواس، فهميدن ناميده مي‌شود. دستيابي به اين منطق قدري مشكل است؛ زيرا ديلتاي به فرايند تشخيص محتواي دروني از طريق علائم ظاهري و دريافت‌‌شده به وسيلة حواس قائل بوده و نادانسته نوعي از فرمول‌بندي را ارائه كرده كه با كمي كندوكاو در تاريخ علوم طبيعي، وحدت ذاتي روش‌هاي علوم طبيعي و اجتماعي را دنبال مي‌كند. به همين، از آنجائي‌كه دفاع از جدايي منطقي فرآيندهاي فهميدن و تفسيري كه در علوم طبيعي و اجتماعي عمل مي‌كنند، آسان نيست، ديلتاي و پيروانش مجبور به اعلام جدايي هستي‌شناسانه يا هستي‌شناختي شيوه‌هاي فهميدن در علوم مختلف شدند كه مبناي آن به كارهاي فرانتس برنتانو برمي‌گشت. كسي كه قلمرو بي‌نظير تجربي دروني يا قلمرو تجربه دروني رواني را ترسيم كرد.15

ويندلباند و ريكرت نيز به‌رغم اينكه در تمايز ميان روش‌هاي متناسب براي علوم طبيعي و علوم انساني با ديلتاي هم‌ داستان بودند؛ امّا در تأكيد تحليلي و آيين‌هاي ويژه‌شان با او اختلاف داشتند. آنان دو دسته علم ذهني و علم طبيعي را که مورد نظر ديلتاي بود، نپذيرفته، استدلال مي‌کردند که تمايزهاي ميان آنها را بايد برحسب روش تحقيق در نظر گرفت، نه بر حسب موضوع تحقـيق؛ زيرا برخي از جنـبه‌هاي رفتار انسـاني را مي‌توان با روش‌هايي از علوم طبيعي که در روان‌شناسي سنتي به کار برده مي‌شوند، بررسي كرد. از اين روي، بررسي سراسر قلمرو فعاليت‌هاي بشري را نمي‌توان به علم ذهني واگذار کرد.16

در واقع، علوم از راه‌هاي متفاوت به مطالعه واقعيت مي‌پردازد و تقسيم آن به بخش‌هاي مستقل معنا ندارد. دانشمند مي‌كوشند يا روابط عمومي پديده‌ها را بشناسد يا پديده‌اي را در فرديتش. بنابراين، کشف واقعيات، دو روش اصلي خواهد داشت: تعميمي و تفسيري.17 روش اول پوزيتيويستي است و نسبت به پارادايم‌هاي ديگر، سلطة بيشتري دارد؛18 اما با روش دوم، محقق به انسان و جامعه و پديده‌هاي فردي و اجتماعي، همچون متني مکتوب مي‌نگرد که ‌بايد معناي عناصر، حوادث و اعمال اجتماعي مختلف، به کمک بازسازي خلاّق از درون بيرون آيد. همان‌طور که گفتيم، اين رويکرد معناکاوانه است و با هدف بازسازي معنا و محتواي اعمال ايجاد شده است.19 جدول ذيل مشخصات کامل تفسيرگرايان را در پاسخ به پرسش‌هاي اساسي نيومن نشان مي‌دهد:

چرايي انجام تحقيق

براي فهم توصيف کنش اجتماعي معنادار

ماهيت واقعيت اجتماعي

تعاريف انعطافي از شرايط که به وسيله تعامل انسان‌ها تغيير ايجاد مي‌شود.

ماهيت واقعيت انساني

انسان موجودي اجتماعي و معناسازي است.

نقش دانش علمي

نظريه‌‌هاي در حال تکاملي که به وسيله افراد معمولي ايجاد مي‌شود.

نگاه به تئوري

توضيح اينکه چگونه سيستم‌هاي معناي گروهي ايجاد مي‌شود و دوام مي‌يابد.

کدام تبيين واقعي است

تبييني که دلايل و احساس‌هاي درست را براي افراد تحت مطالعه ارائه مي‌کند.

شواهد و مدارک خوب

در متن تعاملات اجتماعي جاري نهفته است.

جايگاه ارزش ها

ارزش‌ها بخشي از زندگي اجتماعي هستند، ارزش‌هاي هيچ گروهي اشتباه نيست؛ بلکه صرفاً متفاوت‌ا‌ند.

ماخذ: ابرهيم‌پور و همکاران20

نقد دوم: وحدت با تجربه‌گرايي (نظر ماکس وبر، تفهم و وحدت روش‌شناختي)

در ميان آثار ماکس وبر، مطالعات روش‌شناختي او از همه ممتاز است. البته اين مطالعات از ديگر آثار وبر جدا نيستند. براي نمونه، آراي روش‌شناختي وبر، هنگامي که او روي کتاب اخلاق پروتستاتي کار مي‌کرد ساخته و پرداخته شدند. اين آثار خصلتي کاملاً مجادله‌آميز دارند و بايد آنها را در مقايسه با نوشته‌ها و پيش‌زمينة مکاتب مختلف انديشة اقتصادي و اجتماعي در آلمان قرن نوزدهم ملاحظه کرد. او در مقالات طولاني خود به اين نتيجه مي‌رسد که رفتار انساني به‌اندازة وقايع موجود در جهان طبيعي قابل پيش‌بيني است.21 او در اثر ماندگار روشر22و کنيس23 (1975) که از سه بخش کامل تشکيل شده است، به شکل‌گيري علم و جايگاه قوانين در يک توضيح علي مي‌پردازد و توجه خود را از ضدتجربه‌گرايي، به بررسي عقايد چندبعدي معاصر دربارة فهميدن و تفسير تغيير مي‌دهد. وبر در قسمتي از اين مقاله به فرضيه‌هاي روش‌شناختي اقتصاد قرن نوزدهم، به علت کمي بودن به شدت اعتراض مي‌کند و در بخش ديگري به روشنگري دربارة فرضيه‌هاي روش‌شناختي که راهنماي اقتصاد تاريخي بودند، با عنوان «کنيس و مسئلة غيرعقلانيت» ادامه مي‌دهد. با اينکه طيف مسائل و نويسندگاني که وبر در اين مقالات بدان‌ها اشاره مي‌کند، براي خواننده گيج‌کننده و حيرت‌انگيز است، نمي‌توان از تحسين طرحي که او براي بررسي نظريه‌ها فراهم کرده است، خودداري کرد.24 اجزاي تشکيل‌دهندة اين نظريه‌ها به نوعي مباني فکري وبر به‌شمار مي‌آيند که بر اساس آنها توانسته است به تبيين جنبه‌هاي روش‌شناختي خود بپردازد. وبر فيلسوف نبود؛ امّا با بيشتر دستگاه‌هاي فلسفي آشنايي داشت؛ او خدا شناس نبود؛ ولي در خداشناسي مطالعات گسترده‌اي را انجام داده بود؛ با اينکه تاريخ‌نگار اقتصادي بود، هر نوشته‌اي را در زمينة نظريه‌هاي اقتصادي مي‌خواند. وبر متخصص تاريخ و فلسفة حقوق بود و در جامعه‌شناسي به همة مباحث مهم آن آشنايي داشت.25 وي در اين مقالات نتيجه مي‌گيرد که هيچ شيوه‌اي نامعقول‌تر از اين نيست كه از دو روش تعميمي و تفسيري، يكي را به يك دسته از علوم و ديگري را به دسته ديگر اختصاص دهيم؛ اقتضاي ضرورت‌ها و راهنمايي تحقيق است که محقق را قادر به استفاده از روش‌هاي مذكور مي‌سازد.

اين رهيافت مهم‌ترين ويژگي براي طرح وحدت روش‌شناختي است که وبر در گفتمان با افکار فلسفي انديشمندان معروفي چون كانت، ديلتاي، ويندلباند، ريكرت، ياسپرس، روشر، كنيس و برنتانو، نيچه و ماركس بدان رسيده است.

ايمانوئل كانت (1804-1724) از فيلسوفان بزرگ و تأثيرگذار آلمان در جامعة اروپا بود. کانت در ابتدا به رياضيات و كيهان‌شناسي گرايش داشت و سپس با علاقه به فلسفه و تأليف سه اثر ماندگار نقد عقل محض، نقد عقل عملي و نقد قوّه حكم يا داوري، فلسفه نقّادي را شکل مي‌دهد. اين آثار مسير فلسفه در اروپا را متحول کردند و به شكل‌هاي گوناگون بر فعاليت‌هاي فلسفي آلمان تأثير گذاشتند. كوزر معتقد است طرح تمايز ميان زندگي جسماني و روحاني کانت باعث شد تا انسان در مقام يك كنشگر فعّال، آزاد و غايت‌مند در قلمرو روش‌هاي تحليلي و تعميمي كه براي تحقيقات علوم طبيعي مناسب بودند، نگنجد؛ زيرا ذهن و آفرينش‌هاي انساني فارغ از قوانين طبيعي است و خود نيازمند روش‌هاي تحليلي منحصر به فرد مي‌باشد، نه تعميمم.26 اين روش‌ها عموماً با ادراك سرچشمه‌هاي كنش كنشگران فردي ارتباط دارند. اعتقاد كانت به اينكه شناخت انسان به منزلة موجود با اراده و برخوردار از آزادي از شناخت اشياي خارجي متفاوت است و يا اينكه عقل نظري از تدوين گزاره‌هاي اخلاقي عاجز بوده و بايد آن را در عقل عملي جست‌وجو کرد، تأثير زيادي بر افکار روش‌شناختي وبر داشت و به نوعي او را با خود همراه کرده است.

ويلهم روشر، كارل كنيس، گوستا، اشمولر و برنتانو تاريخ‌نگاران اقتصادي و اقتصاد‌دانان تاريخ‌گرايي بودند كه بر علايق روش‌شناختي وبر تأثير عميقي گذاشتند. کوزر از روشر و کنيس به مثابه نام‌آوراني از تاريخ آلمان ياد مي‌کند كه شوق جديدي را نسبت به تاريخ و مطالعة بنيادهاي اقتصادي به وجود آوردند. روشر مروج عدالت‌اجتماعي و طراح اهداف اقتصادي، كنيس استاد وبر و ديگران نيز از طريق مجله‌اي بنام «Vereinfuer Sozialpolitik» با وبر ارتباط داشتند.

ماركس و نيچه نيز در افكار و علايق روش‌شناختي وبر نفوذ روشني داشتند. اخلاق شخصي وبر تا حدودي متأثر از نيچه و بسياري از كارهاي وي، محصول تبادل فكري او با ماركس است. براي نمونه، قشر‌بندي اجتماعي و رفتار اقتصادي وبر از اقتصاد و جامعه‌شناسي ماركس نشئت مي‌گيرد. وبر، پژوهش غيراحساساتي و مبتني بر واقعيت‌هاي مادي ماركس و بيزاري او از پيچيده‌گويي‌هاي سنت فلسفي آلمان را مي‌ستايد. او ماركس را يك خويشاوند روحي مي‌داند كه از انديشيدن برحسب مفاهيمي چون فرهنگ و ذهن سرباز زده، توجهش را به كنش‌هاي عيني كنشگران متمركز ساخته است. وبر حتي زماني كه به تعبير خودش از تفسير اقتصادي ساده‌انگارانه ماركس از تاريخ انتقاد مي‌‌كرد، همچنان به بزرگي فكر وي احترام مي‌گذاشت.27

در پيشگفتار کتاب ماكس وبر و كارل ماركس که به قلم لويت نوشته شده، معتقد است به‌رغم تفاوت‌هاي بسيار مهم ميان مارکس و وبر که در اين کتاب آمده، ديدگاه‌هاي جامعه‌شناختي آنان از طريق انسان‌شناسي فلسفي، يکپارچه است و آنها علاقة مشترکي به مسئلة انسان در سرمايه‌داري بورژوايي داشتند؛ نگرش‌هايي که مارکس را به مدد ايدة بيگانگي و وبر را به مدد ايدة عقلاني‌شدن به هم پيوند داده است. وبر مخالف روش‌شناسي تاريخگران بود، ليکن بيشترين رهيافت‌هاي خود در تاريخ اقتصادي و جامعه‌شناسي را نيز از آنها گرفته است. وي معتقد بود همچنان که به معقولات نظري تعميمي در علوم طبيعي نياز است، در علوم اجتماعي نيز ضرورت دارند و اگر غير از اين باشد، موضع ضد‌نظري تاريخ‌گرايان، آنها را به افتادن در باتلاق گردآوري بيهودة واقعيت‌هاي گوناگون تاريخي سوق مي‌دهد.

وبر به هر دو روش اعتقاد داشت و آنها را قابل دفاع مي‌دانست. براي او ادعاي اثبات‌گرايان كه در آن اهداف شناختي علوم طبيعي و علوم اجتماعي را يكي مي‌دانند و ادعاي آيين تاريخ‌گرايانة آلماني كه در برابر ادعاي ياد‌شده معتقد به عدم تعميم‌هاي موجّه در قلمرو فرهنگ و ذهن مي‌باشند، قابل قبول نبود. وي در مقابله با آيين تاريخ‌گرايانة آلماني مي‌گويد:

روش علم با هر موضوعي که داشته باشد(چه اشيا و چه انسان)هميشه با تجربه و تعميم پيش مي‌رود و در برابر اثبات‌گرايان هم معتقد است که برخلاف اشيا، انسان را به تنهايي نمي‌توان در تجليّات خارجي او يعني رفتار و انگيزه‌هايش درك كرد. علاوه بر تبيين که به بررسي علت‌هاي عام حادثه‌اي از حوادث مي‌پردازد، تفهم که از راه تفسير به دست مي‌آيد، شرط اصلي تحقيق و معيار معقوليت است.

وبر مفهوم تفهم را وامدار دوستان خود كارل ياسپرس و ديلتاي مي‌باشد؛ كه بين تبيين و تفهم تمايز قائل شدند. ياسپرس معتقد بود كه مي‌توانيم سقوط يك تخته سنگ را برحسب قوانين فيزيكي تبيين كنيم؛ امّا رابطة بين تجربة كودكي و يك بيماري عصبي را تنها مي‌توان با فهم شهودي پيدا كرد. وبر از اين مفاهيم اين دلالت را حذف كرد كه دانش شهودي و عِلّي سازش‌ناپذيرند، و در مقابل به اين نکته تأكيد مي‌کند كه فهم را بايد به منزلة نخستين گام در يك فراگرد اسناد علمي در نظر گرفت. رفتارهاي اجتماعي حوزة عظيمي را عرضه مي‌كنند كه جامعه‌شناس مي‌تواند از آنها تفهمي همانند تفهم روان‌شناس در زمينه‌كار خويش داشته باشد؛ اما اين تفهم با تفهم روان‌شناختي يكي نيست.28

برخلاف ديلتاي و ياسپرس كه مفهوم تفهم را در ستايش از شهود و عليه تبيين عقلي ـ عِلّي به كار بردند، ماکس وبر اين مفهوم را به مثابه يك گام مقدماتي در جهت استقرار روابط علّي در نظر گرفته است.29 «تفهّم» کشف معناي حادثه يا فعلي در زمينة اجتماعي خاص است.30 اين روش با روش‌هاي تبيين مکمل‌شده و هر دو براي فهم گوناگوني پايان‌ناپذير تحول و واقعيت اجتماعي تا جايي‌که ممکن است، به کار مي‌آيند.

آنچه مسلّم است و به نظر درست مي‌آيد، مفهوم «تفهم» براي برتري آن نسبت به «تبيين»، طرح نشده است و يا اينکه بخواهند با آن گرايش‌هاي ديگر جامعه‌شناسي را تخطئه کنند؛ بلکه وبر قصد داشته است با طرح آن، منحصراً ناکافي بودن گرايش‌هاي روش‌شناسي موجود را برطرف سازد و نارسا بودن آنها را نشان دهد. به نظر وي، موضوعات طبيعي، فقط با قوانين مشاهده‌پذير و به واسطة قضايايي كه از لحاظ صورت و طبيعت، قضاياي رياضي‌اند، درک مي‌شوند. محقق براي اينكه احساسي از فهم نمودها داشته باشد، ‌بايد آنها را با قضايايي بيان کند كه به تجربه ثابت شده‌اند. پس تفـهم در اين مقوله حضور دارد و از طريق مفاهيم يا نيّتهايي صورت مي‌گيرد که از نوع با‌واسطه است؛ ليکن در مورد رفتار بشري «تفهم» به يك معنا، بي‌واسطه است. استاد رفتار شاگردانش را مي‌فهمد يا مسافر تاكسي علت توقف راننده در برابر چراغ قرمز را مي‌فهمد. او براي فهم اين مطالب نياز به مشاهده و دريافت اينكه چند نفر از رانندگان در برابر چراغ قرمز مي‌ايستند، ندارد؛ زيرا رفتار في‌نفسه معقول است و اين خود ناشي از استعداد آگاهي انسانهاست.31 به‌هرحال، اين نکته نبايد فراموش شود که وبر تفهّم را به‌منزلة مقدمه‌اي براي تبيين پذيرفته، و معتقد است تفهم نيز بايد توسط تبيين کنترل شود. همچنين تبيين را فقط محدود به استقراي مشاهدات نمي‌‌داند، بلكه هر نوع رابطة نظري بين دو پديده را که قابل بررسي باشند، به مثابه تبيين مي‌پذيرد و معتقد است هر تبيين تفسيري اگر بخواهد به شأن يك قضية علمي دسترسي يابد، بايد به يك تبيين عِلّي تبديل شود.

نتيجه‌گيري

ديدگاه‌هاي ماکس وبر بيانگر آن است كه او براي تحليل مسائل اساسي و مورد علاقه‌اش، از وحدت روش‌شناختي استفاده کرده است. وقتي در نبرد بين روش‌ها بين علوم طبيعي و غير آن فرق قائل مي‌شوند و اعتقاد بر اين است که پديده‌هاي مورد مطالعه در فيزيک و شيمي و نظاير آن واجد شناخت علمي و علوم اجتماعي از اين امکان به‌دور مي‌باشد، وبر مصمم به فکر يافتن اصول و مبادي مشترک بين آنهاست: «آنچه كه علوم طبيعي را از علوم اجتماعي جدا مي‌سازد، تفاوت ذاتي در روش‌هاي تحقيق نيست؛ بلكه اين عمل به علايق و هدف‌هاي متفاوت دانشمند پژوهشگر برمي‌گردد».

فراواني داده‌ها در هر دو روش، به‌گونه‌اي است كه يك تبيين تام براي آنها جواب نمي‌دهد. حتي در علم فيزيك نيز نمي‌توان رويدادهاي آينده را با تمامي جزئيات عيني آنها پيش‌بيني كرد. براي نمونه، اين مثال رايج که هيچ‌كس نمي‌تواند روي پخش‌شدن قطعات يك نارنجك پيش از انفجار حساب قطعي كند، کاملاً صادق است؛ هم علم طبيعي و هم علم اجتماعي بايد از جنبه‌هاي گوناگون واقعيت تجريد كنند. دانشمند طبيعي به آن جنبه‌هايي از رويدادهاي طبيعي علاقه‌مند است كه بتوان آنها را برحسب قوانين تجريدي فرمول‌بندي كرد. دانشمند اجتماعي نيز براي يافتن چنين تعميم‌هايي انتزاعي قانونمند در رفتار انساني تلاش مي‌کند؛ اما به كيفيت‌هاي ويژة كنشگران و معنايي كه آنها به كنش‌هايشان مي‌بندند، توجه دارد. درك معناي ذهني يك فعاليت از طريق سهيم‌شدن و رخنه‌كردن در كنه تجربه مورد تحليل آسان مي‌شود؛ امّا هر تبيين تفسيري زماني که بخواهد به شأن يك قضية علمي دسترسي و ارتقا يابد، بايد به يك تبيين علّي تبديل شود. فهم تفسيري و تبيين علّي در علوم اجتماعي اصولي همبسته‌اند و نه مخالف؛ شهود بدون معنا تنها در صورتي مي‌تواند به يك دانش معتبر تبديل شود كه با ساختارهاي نظري معطوف به تبيين علّي عجين شود.32 تبيين به وسيلة قوانين عمومي و تفهم، هر دو برحق‌اند و هيچ‌ يک بر ديگري ندارد. افزون بر اين، هر دو همبسته و مکمل‌اند و براي فهم گوناگوني پايان‌ناپذير تحول و واقعيت اجتماعي تا جائي که ممکن است، ضروري‌اند.33

منابع

آرون، ريمون، مراحل اساسي انديشه درجامعه شناسي، ترجمة باقر پرهام، تهران علمي، چ دوَم، 1370.

ابراهيم‌پور، حبيب و همکاران، مباني فلسفي مطالعات سازماني در چهار پارادايم، بي‌جا، حوزه و دانشگاه - روش‌شناسي علوم انساني، ش 53، زمستان 1386.

فولكيه، پل، فلسفه عمومي يا مابعدالطبيعه، ترجمه دكتر يحيي مهدوي، تهران، دانشگاه تهران، 1370.

حسني سيدحميدرضا، «مناسبات بين فهم و تبيين در علوم انساني و علوم طبيعي»، حوزه و دانشگاه - روش‌شناسي علوم انساني، ش47، تابستان 1385.

جهانگيري، محسن، احوال، آثار و آراء فرانسيس بيکن، تهران، علمي و فرهنگي، 1376.

خرمشاهي بهاءالدين، پوزيتيويسم منطقي، تهران، علمي و فرهنگي، 1378.

فروند ژولين، جامعه‌شناسي ماكس وبر، ترجمة عبدالحسين نيك گهر، بي‌جا، توتيا، 1383.

کوزر ليوئيس، زندگي وانديشة بزرگان جامعه شناسي، ترجمة محسن ثلاثي، چ يازدهم، تهران، علمي، 1383.

گيدنز، آنتوني، سياست وجامعه شناسي در انديشه ماكس وبر، ترجمة مجيد محمدي، تهران، قطره، 1375.

ليتل دانيل، تبيين در علوم اجتماعي، ترجمه عبدالكريم سروش، چ چهارم، تهران، صراط، 1386.

ميرزايي، حسن، زمينه‌هاي روش‌شناختي تئوري سازمان، تهران، سمت، 1386.

ميرزائي، حسن، مباني فلسفي تئوري سازمان، چ دوم، تهران، سمت، 1386.

موحدابطحي سيدمحمدتقي، «گزارشي از كارگاه آموزشي پارادايم‌هاي علوم انساني»، حوزه و دانشگاه - روش‌شناسي علوم انساني، سال دوازدهم، ش 48، پائيز 1385،ص154-135.

Gioia, D.A "Multiparadigm perspective on theory building" The academy of management review, V.15, N.14, 1990, p. 584-602.


* دانشجوی دکتری دانشگاه تهران و عضو هیئت علمی دانشگاه زنجان a.davood@yahoo.com

دريافت: 10/10/89 ـ پذيرش: 15/12/89


1. درست است که وبر تأکيد داشت به اينکه جامعه‌شناسي تفسيري مي بايست به يک توضيح عِلّي از عمل اجتماعي دست يابد و در سال 1913 نيز با اشاره به بعضي از مقولات جامعه‌شناسي تفسيري اعلام مي کند که جامعه‌شناسي بايد فرضيه فهميدن را که هيچ رابطه اي با توضيح عِلّي ندارد، رد کند. (زمنيه‌هاي روش‌شناختي تئوري سازمان، ص 115).

2. سيدحميدرضا حسني، «مناسبات بين فهم و تبيين در علوم انساني و علوم طبيعي»، حوزه و دانشگاه - روش‌شناسي علوم انساني، ش47، ص95.

3. سيدمحمدتقي، موحدابطحي، «گزارشي از كارگاه آموزشي پارادايم‌هاي علوم انساني»، حوزه و دانشگاه - روش‌شناسي علوم انساني، ش 48، ص141.

4. دانيل ليتل، تبيين در علوم اجتماعي، ترجمه عبدالكريم سروش، ص113.

5. همان.

6. محسن جهانگيري، احوال، آثار و آراء فرانسيس بيکن، ص160.

7. پل فولكيه، فلسفه عمومي يا مابعدالطبيعه، ترجمه دكتر يحيي مهدوي، ص151.

8. حسن ميرزائي، مباني فلسفي تئوري سازمان، ص64.

9. Neuman

10. حبيب ابراهيم‌پور و همکاران، «مباني فلسفي مطالعات سازماني در چهار پارادايم»، روش‌شناسي علوم انساني، ش 53، ص 29.

11. همان، ص 127.

12. بهاءالدين خرمشاهي، پوزيتيويسم منطقي، ص4.

13. دانيل ليتل، همان، ص374.

14. ليوئيس کوزر، زندگي وانديشة بزرگان جامعه شناسي، ترجمة محسن ثلاثي، ص334.

15. ميرزايي حسن، زمينه‌هاي روش‌شناختي تئوري سازمان، ص173-174.

16. ليوئيس کوزر، همان، ص334.

17. ژولين فروند، جامعه‌شناسي ماكس وبر، ترجمة عبدالحسين نيك گهر، ص 86.

18. C.f: Gioia, "Multiparadigm perspective on theory building" The academy of management review, V.15, N.14.

19. دانيل ليتل، همان، ص113.

20. حبيب ابراهيم پور و همکاران، مباني فلسفي مطالعات سازماني در چهار پارادايم، حوزه و دانشگاه - روش‌شناسي علوم انساني، ش 53، ص29.

21. آنتوني گيدنز، سياست وجامعه‌شناسي در انديشه ماكس وبر، ترجمة مجيد محمدي، ص56.

22. Roscher

23. Knies

24. حسن ميرزايي، زمينه‌هاي روش‌شناختي تئوري سازمان، ص151-152.

25ليوئيس کوزر، همان، ص332.

26. همان، ص 333.

27. همان، ص 340.

28. ريمون آرون، مراحل اساسي انديشه درجامعه شناسي، ترجمة باقر پرهام، ص545.

29. ليوئيس کوزر، همان، ص304.

30. دانيل ليتل، همان، ص113.

31. ريمون آرون، همان، ص545.

32. ليوئيس کوزر، همان، ص304.

33. ژولين فروند، همان، ص86.

 

ادامه مطالب


برچسب‌ها: تاریخ شفاهی, پژوهش
ارسال شده توسط شورای نویسندگان در ساعت 16:41 |