صفحه نخست ارتباط با ما آرشیو مطالب لینك RSS
كاربر میهمان خوش آمدید
یکشنبه ۱۳۹۱/۰۱/۱۳

این تصاویر تعدای از شهدای اقلیت های مذهبی در جنگ تحمیلی  عراق علیه ایران .عزیزان بدانید که برای حفظ جمهوری اسلامی چقدر خون ریخته  شده است.

 

پژوهشگر انقلاب +شهید  آرمن مسيحي آوانسيان

شهید آرمن مسيحي آوانسيان

شهید «آرمِن آودیسیان» در زمستان 1338 در اصفهان چشم به جهان گشود. دوران کودکی او در زادگاهش سپری گشت.

پس از آن به همراه خانواده به شهر آبادان نقل مکان نموده و در مدرسه «ادب» به تحصیل پرداخت. خانواده «آرمن» بعد از شروع جنگ تحمیلی، اجباراً در تهران سکونت گزید. «آرمن» نیز با ادامه تحصیل خود از دبیرستان ارامنه «سوقومونیان» فارغ التحصیل گردید. پس از اخذ دیپلم به اتفاق پدرش برای کار به بوشهر رفت تا این که برای انجام خدمت سربازی خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی نمود. وی ابتدا به شیراز رفته و سپس به «نفت شهر»، انتقال یافت. او در قسمت موتوری همزمان راننده آمبولانس، تانکر آب و فرمانده … بود. وی در حال انتقال مجروح به بیمارستان، به همراه دو همرزم مسلمان خود و دیگر رزمنده مجروح، به شهادت رسید. «آرمِن» چند ماه پیش از شهادت تشکیل خانواده داده بود.

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر-

پژوهشگر انقلاب +شهید  آرمن آلفرد گبري

شهید آرمن آلفرد گبري

شهيد «آلفرد گبري» فرزند ارشد خانواده، در تهران به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه «نائيري» سپري و تا سال چهارم، در دبيرستان «سوقومونيان» به درس ادامه داد،
ليكن سرانجام تصميم به ترك تحصيل گرفت. پس از آن نزد دايي خود به حرفه باطري سازي مشغول شد. در عين حال ورزشكار بوده و عضو «نهضت سواد آموزي» بود. او دو برادر و يك خواهر داشت. وي بدون اطلاع خانواده، خود را به سازمان نظام وظيفه معرفي نمود: اين همه از برادرانم به خدمت مي‌روند.... دوره آموزشي را در تهران به اتمام رسانده و سپس به جبهه گيلان غرب منتقل گرديد. روزي «آلفرد» در پست ديده باني مشغول كشيك بوده و دوستان او فكر مي‌كردند كه او خوابيده است! بعد از نزديك شدن، متوجه شدند كه پوتين¬هاي او پر از خون مي‌باشد... «آلفرد» بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيده بود(1). پيكر مطهر شهيد «آلفرد گبري» پس از انجام تشريفات خاص مذهبي در قطعه شهداي قبرستان ارامنه در تهران با حضور صدها نفر از دوستان و اهالي محل به خاك سپرده شد.

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر-

 

پژوهشگر انقلاب +شهید جاني بت اوشانا

شهید جاني بت اوشانا

 

پژوهشگر انقلاب +شهید رازميك خاچاطوريان

شهید رازميك خاچاطوريان

شهيد «رازميك خاچاطوريان»، فرزند دوم خانواده كارگري «نِرسِس» و «سيرانوش» خاچاطوريان، در بهمن 1343 در تهران چشم به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي را تا كلاس چهارم در دبستان ارامنه «نائيري» سپري نمود،

اما به علت اوضاع بد اقتصادي خانواده، مجبور به ترك تحصيل گشته تا با كار خويش، از همان دوران نوجواني، كمك حال خانواده باشد. وي به عنوان باطري ساز تا 18 سالگي در كارگاه پلاستيك سازي كار مي‌كرد. با جديت و پشتكاري كه داشت به سرپرستي كارگاه گمارده شد. با معرفي خود به سازمان نظام وظيفه، وارد ارتش گرديد. دوره آموزشي را در تهران گذرانده و پس از آن در نيروي هوايي به خدمتش ادامه داد. در تاريخ 1/4/1366 به جبهه ی جنوب اعزام و بعد از 8 ماه حضور در جبهه (18 ماه خدمت)، در تاريخ چهاردهم اسفند 1366 به علت واژگون شدن جيپ حامل وي در جاده اهواز-اميديه، دچار ضربه مغزي شده و پس از يك هفته در بيمارستان اهواز به شهادت رسيد. پيكر پاك شهيد «رازميك خاچاطوريان» بعد از انتقال به تهران و انجام تشريفات مذهبي با حضور جمعيت كثيري از هموطنان مسيحي و مسلمان در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي در تهران به خاك سپرده شد.

خاطرات

شهيد به روايت مادرش:

«… «رازميك» جوان جدي در كار و دلسوز براي مادر و خانواده و پدر بود. تصميم گرفت تا هم به وظيفه شخصي و هم به وظيفه ميهني اش كه دفاع از آب و خاكش در مقابل تهاجم و تجاوز دشمن مي‌باشد، عمل نمايد. او هميشه مي‌گفت كه بايد بعد از سربازي به زندگي خود سر و ساماني دهد. عليرغم مخالفت خانواده، او خود را به حوزه نظام وظيفه معرفي كرد. او به برادر بزرگش گفته بود كه خانواده به تو بيشتر نياز دارد تا به من، چون تو برادر بزرگ و نان آور خانواده هستي. وي قدم به راهي نهاد كه انتخاب كرده بود. او احساس «بزرگي و مهم بودن» داشت. روزي كه براي گرفتن دفترچه آماده به خدمت رفته بود به قدري خوشحال و مسرور بود كه حدّ نداشت. او مي‌گفت: امروز يكي از زيباترين روزهاي زندگي عمرم محسوب مي‌شود، زيرا احساس مفيد و مهم بودن مي‌كنم، چرا كه براي دفاع از سرزمين عزيزم ايران فرا خوانده و براي هموطنان مسيحي ام در زير پرچم كشورم، با غرور خدمت مقدس سربازي ام را انجام دهم تا در دفاع از حقوق كشور عزيزم مفيد و مثمرثمر واقع شوم تا مردم كشورم بتوانند در صلح و صفا و آرامش و آسايش به زندگي خود ادامه دهند. او بعد از يك سال به گردان نيروي هوايي مستقر در اهواز منتقل گرديد. او هميشه مي‌گفت: من وظيفه خودم را انجام داده و به كمك خداوند، انشاالله به زودي سربازي ام را به اتمام رسانده و به زندگي خود سر و سامان داده و از تو{مادر شهيد}، نگهداري مي‌كنم. از همان دوران كودكي، تا قبل از اينكه به سربازي برود، با حقوقي كه مي‌گرفت، كمك خرج خانواده بود. او پسري با شعور و غيرتي بود. خاطره فراموش نشدني وي تا دنيا باقي است در دل و فكر ما باقي خواهد ماند. روحش شاد و سربلند. بي خبر و غافلگير كننده به مرخصي مي‌آمد. هيچگاه چهره مصمم و شادش از يادم نخواهد رفت. او پسري بسيار شاد بود. خوش رو، سر به راه و پر كار. هميشه به پدر و مادر خود احترام مي‌گذاشت. هيچ وقت كسي را از خود دلگير نمي‌كرد. ياد و خاطره و رفتار نيكش هميشه در دل ماست. يادش را هميشه گرامي مي‌داريم.

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

 

پژوهشگر انقلاب +شهید روبرت لازار

شهید روبرت لازار

 

«شهيد «روبرت لازار» به سال 1345 در تهران متولد شد. پس از ناتمام ماندن تحصيلات مدرسه، به خدمت سربازي اعزام گشته و دوران آموزشي را به مدت يك ماه و نيم در لشگر 84 لرستان گذراند.
با اتمام دوره آموزشي، وي به جبهه غرب منتقل شد و در مناطقي همچون «سومار» و «مهران» به پاسداري از كشورش پرداخت. وي در روزهاي آخر خدمت سربازي به شهادت رسيد. بنا به روايت برادرش، آخرين بار وي در منطقه عملياتي «ميمك» مستقر بود. فرمانده شهيد «روبرت لازار» به برادرش گفته بود: به «روبرت» بگوييد: بيش از چند روز به پايان خدمتش باقي نمانده و لازم نيست اينجا بماند و مي‌تواند به پشت خط بازگردد. ليكن وي نپذيرفت. فرمانده شهيد «روبرت لازار» نقل مي‌كند كه او گفته است: تا آخرين روزي كه اينجا هستم، اين مسلسل مال من است و نمي‌گذارم تپه به دست عراقي ها بيفتد. همين كار را هم كرد و بالاخره شهيد شد...
بنا به روايت مادر شهيد، بيسيم چي همرزم «روبرت» موقع شهادت در كنار او بوده و نقل مي‌كند كه روبرت آنجا تير خورد و مرا به اسارت گرفتند. «روبرت» به او گفته بود: من تا آخرين قطره خونم با عراقي ها مي‌جنگم.»


منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

پژوهشگر انقلاب +شهید شموئيل اينويا

شهید شموئيل اينويا

 

پژوهشگر انقلاب +شهید علي اهوز

شهید علي اهوز

 

پژوهشگر انقلاب +شهید هراچ طوروسيان

شهید هراچ طوروسيان

 

شهيد «هراچ طوروسيان»،چهارمين فرزند «آرامائيس» و«آنوش» در سال 1348 در تهران متولد شد. دوره پيش دبستاني و ابتدايي را تا كلاس سوم، در مدرسه ارامنه «تونيان» گذراند. دو سال ديگر ابتدايي را نيز در دبستان «نائيري» سپري نمود.
بعد از آن ترك تحصيل كرده و نزد پدرش به كار مشغول گرديد. در عين حال در سال هاي نوجواني و جواني به طور جدي به امور فرهنگي- ورزشي از قبيل بازي در گروه تئاتر، كوهنوردي و جودو پرداخت. وي عضو فعال «انجمن مردمي ارامنه» بود. او به دوستان و آشنايان مي‌گفت: انجمن، خانه دوم من است . «هراچ» در زمان فرا رسيدن سن خدمت زير پرچم داوطلبانه خود را به سازمان نظام وظيفه معرفي كرد: مادر جان، خودم را معرفي كردم. مي‌خواهم بروم سربازي. دوره آموزشي را در تهران به پايان رساند. پس از آن ابتدا به «گيلان غرب» و بعد از مدتي، به «سومار» منتقل گرديد. لازم به ذكر است كه شهيد گرانقدر جزء تكاوران دلاور ارتش جمهوري اسلامي ايران بوده و تكاوري را براي خود، افتخار مي‌دانست. ده ماه پيش از ترخيص از خدمت، «هراچ» در حين عمليات خنثي سازي مين، به فيض عظيم شهادت نائل آمد.

خاطرات
مادر شهيد:
«هراچ» بچه آخر خانواده بود. دو خواهر و يك برادر داشت. وي علاقه بسيار زيادي به خواهرانش داشت. دوست داشت با همه معاشرت نمايد. به همه كمك مي‌كرد. او مي‌گفت: مادر، اصلاً نگران من نباش و راجع به من فكر نكن. وي هميشه سرود «شهيدان زنده اند» را زمزمه مي‌كرد.
روز نامزدي برادرش بود و تمام مدت، من منتظر بازگشت «هراچ» بودم، خواستم بروم برايش پيراهن بگيرم. منصرف شدم، فكر كردم خوب، پيراهن برادرش را خواهد پوشيد. «هراچ» دوست نداشت زياد لباس بخرد. تمام مدت منتظر و چشم به راه او بودم. «هراچ» نيامد. دل شوره و حالت عجيبي داشتم. فكر مي‌كردم كه از خستگي زياد است. هنگام جشن، زماني كه به عروس هديه مي‌دادم، لرزش تمام وجودم را فرا گرفت. حتي نمي‌توانستم گردنبند عروس را به گردنش بياويزم. در همان حالي كه من داشتم به عروسم هديه مي‌دادم، «هراچ» عزيز من به شهادت رسيده بود. آن روز به ما خبر نداده و گذاشتند پس از مراسم نامزدي و روز بعد اطلاع دادند كه «هراچ» به شهادت رسيده است. ما ديگر حال خود را نمي‌دانستيم. جمعيت فراواني در خانه ما جمع شده بود. مردم در اين ايام ما را تنها نگذارده و خود را در غم ما شريك مي‌دانستند
.
خواهر شهيد:
يك روز برادرم آمد و گفت كه مي‌خواهد به سربازي برود. او گفت: فقط بگو شناسنامه من كجاست، من مي‌خواهم بروم.... ما در جلفاي اصفهان زندگي مي‌كرديم. تاريخ مراسم نامزدي برادر بزرگ ما نزديك بود. «هراچ» به مدت يك هفته به مرخصي آمد. البته مدت خيلي كوتاهي بود. وي در «جلفا»ي اصفهان دوستان زيادي داشت. هراچ به باشگاه¬ها مي‌رفت. دوستانش مي‌آمدند تا او را ببينند. همه او را دوست داشتند. آخرين بار او را سه ماه قبل از شهادتش ديده بودم. او در «انجمن ملي و فرهنگي ارامنه ايران» تئاتر بازي كرده و خيلي به تئاتر علاقه داشت. او پسر خيلي مؤدب، خوب و خونگرمي بود. هراچ به غير از تئاتر، به ورزش نيز علاقه داشت. او عضو تيم فوتبال «رافي» بود.
يك روز به مرخصي آمده بود. ديگر دوران تعليماتش تمام شده بود. يك روز گفت: كي مي‌شود بروم جبهه، ببينم اين جبهه چيه كه اينقدر مي‌گويند: جبهه، جبهه. مگر آن جا چه كار مي‌كنند؟. بعد كمي مكث كرده، برگشت و گفت: يك روز هم مي‌آيند اينجا و صدا خواهند كرد: «شهيد هراچ طوروسيان». گفتم: چه مي‌گويي؟. «هراچ» گفت: به خدا اينطور مي‌شود. مثل اينكه به خودش نيز الهام شده بود.

«عمه» شهيد:
موقعي كه به «هراچ» به مرخصي مي‌آمد، پيش پدر رفته و به كار مشغول مي‌شد. مي‌گفت: حداقل جيب خرجي خودم را بدست مي‌آورم. مي‌گفتم: هراچ جان چند روز استراحت كن. مي‌گفت: نه، اينجا پيش پدرم هستم و راحتم. كار هم ياد مي‌گيرم.


منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

پژوهشگر انقلاب +شهید هراند آوانسيان

شهید هراند آوانسيان

شهيد «هراند آوانسيان» فرزند «گريگور» و «لوسيك»، در بهمن ماه سال 1343 در تهران پا به عرصه وجود گذارد. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه ارامنه «تونيان» به پايان رسانده و سپس در دبيرستان «سوقومونيان» به تحصيلاتش ادامه داد.
به علت شرايط سخت مالي، از كلاس سوم دبيرستان ترك تحصيل نمود تا بتواند با درآمد حاصل از كار، كمك خرج خانواده اش باشد، ليكن با تلاش بي وقفه، سرانجام موفق به اخذ ديپلم تجربي گرديد. در سال 1365 به خدمت سربازي اعزام گشته و بعد از اتمام دوره آموزشي به رزمندگان لشگر 77 خراسان در جبهه پيوست. پيش از شهادت، دو بار زخمي شده، اما اين موضوع را از خانواده¬اش كتمان نموده بود. سرانجام پس از ماه¬ها نبرد دلاورانه با نيروهاي دشمن بعثي در مناطق غرب و جنوب غرب، در جبهه «عين خوش» به شهادت رسيد. پيكر پاك شهيد «هراند آوانسيان» بعد از انتقال به تهران و انجام تشريفات مذهبي در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي عراق بر عليه جمهوري اسلامي ايران به خاك سپرده شد. انبوهي از جمعيت در مراسم آخرين وداع با پيكر مطهر شهيد حضور داشتند.

خاطرات
شهيد به روايت برادر ش:
«… هراند پسر با استعدادي بود. علاقه بسياري به ورزش ژيمناستيك داشته و سال¬ها در اين رشته تجربه داشت. او عضو تيم «تهران» و مربي تيم ژيمناستيك باشگاه «آرارات» بود. وي فردي اجتماعي بوده و شاگردان زيادي داشت. همه او را دوست داشتند. او بسيار پرتحرك و زرنگ بود. بالاخره تصميم گرفت به سربازي رفته و بعد از اتمام آن نيز، زندگي جديدي را براي خود شروع كند. در جبهه به كار فني مشغول بود. همراه دامادمان براي بازديد به كارخانه رفته بوديم. هنگام بازگشت متوجه شديم كه كوچه ما بسيار شلوغ است. كمي كه نزديكتر رفتيم متوجه شديم جمعيت زيادي جلوي در ما ايستاده
اند. خبر شهادت برادرم را به همسايه مان داده بودند. بلافاصله مادر، پدر و خواهرم به پزشكي قانوني رفته و پيكر پاك برادرم را تحويل گرفتند. با شهادت برادرم، مادرم بيمار شد. پدرم نيز اينك «آلزايمر» دارد. از دست دادن برادر جداً دردناك است و با گذشت زمان نيز نمي‌توان فراموش كرد. اين دردي است كه هميشه در وجود ما باقي است. و تأثيرش، ناراحتي مادرم است كه هميشه جلو چشمم مي‌باشد. يكي دو ماهي از خدمت سربازي¬اش گذشته بود كه به مرخصي آمد. او دوستش را نيز به همراه خود آورده بود. او چيز زيادي از جبهه برايمان تعريف نمي‌كرد. بيشتر به اين خاطر بود كه ما نگران حال او نباشيم. «هراند» هميشه در برابر دوستانش از منافع خود گذشت نموده و هيچ وقت نمي‌خواست كسي را از خود برنجاند. جلب رضايت دوستان، براي «هراند» اهميت زيادي داشت …».

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

 

پژوهشگر انقلاب +شهید واهيك يسائيان

شهید واهيك يسائيان

تا آخر برای شما زنده ام!

دي ماه سال 1345 متولد شد. نزديك كريسمس بود و برف زيادي هم مي باريد.
خيلي دل رحم بود، هميشه از پول تو جيبي اش براي كمك به دوستانش استفاده مي كرد.بچه مذهبي و متعصبي هم بود. وقتي جنگ شروع شد مي گفت من نمي توانم بنشينم و ببينم دشمن بيايد وارد كشورم شود و امنيت راازما بگيرد. به همين دليل دانشگاه را رها كرد و رفت براي خدمت سربازي ثبت نام كرد. ما هم هر چه اصرار كرديم كه نرود و بماند قبول نكرد.

واهيك اول مرداد ماه 65 در كرمانشاه شهيد شده بود ولي خبرش را 15 روز بعد براي ما آوردند. همان شبي كه شهيد شده بود من خواب او را ديدم. مثل دامادها شده بود. گفت هر چند براي من اتفاقی افتاده و زخمي شدم ولي من زنده ام و تا آخر هم براي شما زنده خواهم بود.

هميشه مي گفتم اگر يك مو از سر واهيك كم شود من زنده نخواهم ماند بعد از رفتنش خيلي ناراحت شدم ولي از طرفي هم افتخار مي كنم كه چنين فرزندي تربيت كردم كه در چنين راهي شهيد شد.
آن روز را كه از طرف بنياد شهيد به ما تلفن كردند و گفتند قرار است براي ديدار با ما بيايند فراموش نمي كنم، صبح چند نفري آمدند و قدري ماندند و بعد گفتند مهمان هاي ما چند دقيقه ديگر خواهند آمد. بقيه دوستانشان كه آمدند؛ ديدم يك مرتبه رهبر وارد منزل شدند. خيلي تعجب كردم اصلا انتظار چنين برخوردي را نداشتم. حدود 20 دقيقه مهمان ما بودند و با شوهرم و واروش صحبت مي كردند. اوضاع واحوال خانواده را پرسيدند، قدري هم ميوه و چايي ميل كردند و رفتند.

واقعا برای ما باور كردنی نبود كه رهبر بيايد منزل ما...


خانم واسيلوك شاهمراديان مادر شهيد واهيك يسائيان


برچسب‌ها: عکس, جبهه, شهید
ارسال شده توسط شورای نویسندگان در ساعت 12:44 |