گفت و گو با شهردار تهران در دوران مصدق ؛ شاه، نسبت به مصدق حسود بود!/ دهخدا، عاشق مصدق بود
دكتر مصدق به من گفت: مگر من لعن نكرده بودم كه اسم مرا روي خيابان و كوچه و ميدان نگذاريد و مجسمه مرا نسازيد ... الان اين خانم ميگويند: در خيابان دكتر مصدق ...
روز جمعه 26 اسفند 84 در واشنگتن در يك ميهماني با دختر نصرتالله اميني، شهردار تهران در دوران مصدق آشنا شدم. [فريبا اميني خود از روزنامهنگاران و محققان اجتماعي است كه در آمريكا زندگي ميكند]، و - دو شب مانده به عيد 85 – روز يكشنبه 28 اسفند، براي ديدن نصرتالله خان به منزلش در حوالي واشنگتن رفتم. روي ويلچر (صندلي چرخدار) قرار داشت و با قدي خميده اما با چهرهاي شاداب و خندان از ميهمانها پذيرايي ميكرد در حالي كه 90 سال از سنش گذشته بود جثه نحيف و كوچكي داشت، اما بزرگواري و ميهماننوازياش چاشني كار بود.
انگار كه يك عمر خاطره برايش تداعي شده بود، عين جواني پر شور و شر، برق نگاهش محسوس بود، هوشيار و حاضر جواب، با حافظهاي قوي و ستودني ... پاي صحبتهايش نشسته بودم دور تا دور خانهاش عكسهاي مصدق و دهخدا بود ... وقتي متوجه شد كه شغل اصليام – فرهنگنويسي است، فرهنگ لغت دهخدا را به من نشان داد كه با امضاي خود مرحوم علياكبر خان به وي هديه شده بود، و صحبتهاي آن شب به دهخدا اختصاص يافت ... از شعرهاي دهخدا ياد ميكرد و عجب آنكه پس از آن همه سال كل آن را از برداشت ... از سفر دهخدا به سوئيس ميگفت ... از آنكه دهخدا با چه زحمتي صور اصرافيل را منتشر كرد و چگونه به سقاخانههاي شمسالعماره ميرفت و براي مردم با صداي بلند بلند ميخواند ... از اتاق شيشهاي دهخدا ... كه عادت داشت دو زانو روي زمين بنشيند ... از بزرگواري دهخدا و عشق مفرط او به مصدق ... كه هميشه دست سرهنگ بزرگمهر – دوست مصدق – را ميبوسيد و ميگفت دست مرادم را بوسيدهام! ... آن شب با خاطرات دهخدا، سرمست شده بودم، سپس تا خرداد ماه 85، هر از گاهي به ديدارش ميرفتم ... و اكنون با يادش اين سخنان را – كه گوشههاي از تاريخ اجتماعي ايران است - با حذف، پرسشهايم، براي نخستين بار در سالروز وفات دهخدا منتشر ميكنم.
□ □ □
● با حكم مصدق، شهردار تهران شدم.
در 1295 در شهر اراك (سلطانآباد سابق) متولد شدم و تحصيلات خود در آنجا آغاز كردم و در 1314 از درالفنون تهران ديپلم گرفتم. در محضر استاداني همچون همايي، بهمنيار، اكبر سياسي، فلسفي و ... سپس به دانشكده حقوق رفتم كه در آن زمان اكبر دهخدا رياست آن را به عهده داشت كه دكتر شايگان و سنجابي هم به او كمك ميكردند. در دادگستري مشاغلي از قبيل، دادستان كل، قاضي ديوان كيفر و بازرسي كل، رئيس اداره سرپرستي، مستشار، رئيس كتابخانه وزارت دادگستري و ... رئيس دفتر وزارت دادگستري (در زمان نخستوزير علاء كه امير علايي وزير دادگستري شد) ... داشتهام ...
زماني كه مصدق نخستوزير شد، همچنان رئيس دفتر وزارت دادگستري بودم، از سالهاي پيش از آن در زمان مجله آينده و چاپ نطقهاي آزاديخواهانه مصدق، با وي و نيز توسط استادش ميرزا طاهر تنكابني با انديشه مصدق بيشتر آشنا شده بود بعد از شهريور 20 كه مصدق از زندان بيرجند به احمدآباد رفت و سپس به تهران آمدم و دادستان ثبت كل بودم و به همراه اسلان خلعتبري براي انتخابات وي تلاش كردم ... در زمان نخستوزيري مصدق، رئيس بازرسي نخستوزيري شدم، تا 28 تير 31 در اين شغل ماندم ... سپس بعد از قيام مردم در 30 تير كه مجدداً نخستوزير شدم، با حكم دكتر مصدق شهردار تهران شدم. و بعداً رئيس هيئت مديره سازمان تامين اجتماعي شدم كه كودتاي 8 مرداد 32 رخ داد ...
● مصدق، كاشاني را دوست داشت
در ماجراي معروف آيتالله رباني شيرازي كه نماينده امام در شيراز بود و بعدها عضو شوراي نگهبان بود، انسان خوب و شيريني بود، در شهرهاي ايران سخنراني دورهاي داشت و عليه حزب توده حرف ميزد يكبار بين راه دليجان و قم به ماشين او زدند و وقتي پياده شد اين افراد به زور گفتند حاج آقا نخير شما مريض هستند و مريضخانه برويد ... بعدها گفتند كه كشته شده و مرده است و پرونده او هم – مثل هميشه – مختومه شد و اين بدون ترديد كار همين حضرات بود كه حالا گرفتار تاوان تاريخ شدهاند.
آيتالله كاشاني رهبر مذهبي بود و مردم به او اعتقاد داشتند در خون ايشان مبارزهجويي بود، پدرش هم عليه انگليسيها در عراق مبارزه ميكرد از سال 20 با ايشان در ارتباط بودم، گاه به اتفاق دكتر سنجابي و محمدعلي رباني املشي به ديدارش ميرفتيم ... انساني وارسته و مبارز بود، ولي خوب بهرحال قدرتنمايي را دوست داشت ... با دكتر مصدق هم خوب بود، اما هميشه ميخواست در تمام امور علاوه بر مشورت، دخالت هم كند ... دكتر مصدق او را دوست داشت چون معتقد بود مخالفت و نفرت از انگليسيها در پوست و خون كاشاني است ... در نهضت ملي كه دكتر علمدار بود، كاشاني در كنارش بود، هر چند دخالتهاي دوستانه و عادي او موجب شد تا عدهاي حتي خط كاشاني را عليه مصدق جعل كردند ... كاشاني نميخواست كسي را از خودش برنجاند اما آن موقع در دهي در گردنه قرچك بالاي اقدسيه زندگي ميكرد خدا رحمتش كند، مرحوم هميشه ميخواست در انتصاب اشخاص نظارت داشته باشد ... اما 30 تير بين او و مصدق رابطهاي بسيار دوستانه وجود داشت.
● انگليس ميخواست عليه مصدق بايستد
بعدها در جريان مجلس و دربار، دكتر حسن امامي مرا وكيل مجلس كرد، از طرف مهاباد سنينشين كُرد زبان به زور او را تحميل كردند و حتي رئيس مجلس هم كردند، بعد كاشاني شد رئيس و مخالفت با مصدق علني شد كه شيطنت اطرافيان پيرامون موجب شد ... تا بالاخره شايع شد دكتر مصدق ميخواهد شاه را از مجلس مملكت بيرون كند، دولت انگليسي هم خواست مقابل مصدق بايستد ... و قضاياي 9 اسفند پيش آمد – در زمان زاهدي مرحوم كاشاني هم به زندان رفت برايش شايعه درست كردند كه آقاي كاشاني قصدش اقدام عليه حكومت است و ميخواهد جامعه اسلامي درست كند در حاليكه مرحوم بروجردي آنوقتها مرجع بلامنازع عالم تشيع در قم بودند و ايشان هم چنين توقعي نداشتند، با وجوديكه اختلافهايي با دكتر مصدق داشتند، اما مراوده با هم داشتند و دكتر براي نظرات بروجردي احترام ميگذاشتند ... هر چند ما از وي گلهمند بوديم كه براي جلوگيري از اعدام دكتر فاطمي وساطت نكرد در حاليكه همه ميدانستيم نفوذش را دارد.اما صحبت از حكومت اسلامي را گروه نواب صفوي ميزدند كه ارتباطي با كاشاني داشتند بنا به اجازه دكتر مصدق يكبار او را ديدم خيلي قيافهاي جذاب داشت و در صحبت تحت تاثير قرارميداد.
● شاه، نسبت به مصدق حسود بود!
و هميشه معتقد بودهام كه شاه از مصدق خوشش نميآمد و دست از تحريكات عليه او برنميداشت و اشرف خواهرش هم تعزيهگردان اين ماجراها بوده است.اينكه كاشاني از جبهه ملي و مصدق سوا شد، بدون شك تحريكات عليه مصدق تاثير گذاشت. متاسفانه يكي از رولهاي فريبكارانه شاه كه خيليها را گول ميزد اين بود كه يكيك افراد را ميخواست و به اينها وعده ميداد كه تو چه چيزيت از مصدق كمتر است، تو خودت مثل دكتر مصدق ... اول مرحوم فاطمي را خواسته بود، به اين خيال كه او جاهطلبي ميكند ... اما او شهامت داشت و آمد به مصدق گفت كه مصدق پيشنهاد كرد به مسافرت برود و گرنه او را ميكشند، دكتر فاطمي در دقايق آخر عمرش گفته بود ما 20 و يا چند ماه در اين مملكت حكومت كرديم و قصدمان اين بود كه مردم را روشن كنيم كه نوكر خودشان باشند اما دربار نگذاشت دكتر مصدق نميخواست با مردم مجادله كند.
● روحانيت هميشه در مردم نفوذ دارد
روحانيت از سده اخير هميشه در بين مردم و مخصوصاً قشر پائين نفوذ داشته مخصوصاً در ماه محرم و صفر و رمضان و ملت آن هم توجه مردم به امور مذهبي است. در جريان 15 خرداد كه در ابتدا سازمان امنيت ميخواست به نحو ديگري از آن سوءاستفاده كند، اما عكس و اسم آقاي [آيت الله] خميني نقشه اصلي آنها را مسقط كرد كه ميخواستند با اين بهانه وي را دستگير كنند و تبعيد كنند بيتوجه به آنكه جرقه انقلاب زده ميشود و ...
● جمهوري را اول دكتر سنجابي عنوان كرد
پيشنهاد جمهوري را اول دكتر سنجابي گفت و مطرح كرد كه امام موافقت نمود كه آقاي دكتر يزدي آن را تصحيح كردند و تاكيد كردند جمهوري اسلامي و آقاي سنجابي فرمودند «آقا منظورشان جمهوري بوده و ملت بايد تصميم بگيرد».
● مصدق، مردمدار بود
در كل 13 سال تبعيد دكتر مصدق در احمدآباد من با ايشان ارتباط داشتم من وكيل امور حقوقي ايشان بودم رفتار بسيار بزرگوارانهاي داشت و حتي دشمنش را تحت تاثير ميگذاشت مردمدار بود و نميخواست به مردم تحميل شود و يا به ضرر مردم و ايران تمام بشود ... در 14 اسفند 45 فوت كردند.
● دهخدا، عاشق مصدق بود
او تا روز آخر مرگش علاقه بسيار عجيبي به مصدق داشت، دكتر مصدق هم به ديدار او هميشه اظهار اشتياق داشت ... عاشق همديگر بودند اغلب مصدق در امور سياسي اظهارنظر ميكرد. يك روز من در بيمارستان نجميه كه نظارت افتخاري آن را داشتم به اتفاق الهيار صالح، دكتر غلامحسينخان با عجله آمد و گفت زود برويم منزل دهخدا يك پرستار خواستهاند آمپول بزنند ما هم با عجله رفتيم در حال سكرات بود و احتضار، اما هنوز هوش و حواس داشت. مرحوم معين ايشان را رو به قبله گذاشته بود يعني نشانده بود، مرحوم آسم شديدي هم داشت به آقاي معين گفتند كه من و غلامحسين مصدق و الهيار صالح به ديدارش رفتهايم، و دهخدا با وجودي كه توانايي حرف زدن نداشت گفت من مخلص دكتر مصدقام شعر " مپرس ... كه مپرس " را مرتب تكرار ميكرد آقاي معين گفتند منظورتان غزل حافظ است؟ گفت بله ... معين رفت ديوان حافظ را آورد و خواند آن غزل معروف را، غزل كه تمام شد، دهخدا هم مُرد و دكتر شايگان بعدها نوشت " اندر بر ديار خود غزل خوان رفت. "
● امام، مصدق را دوست داشت
با امام خميني رابطه بسيار نزديكي داشتم به منزل ما ميآمدند در خانه من واسطه گفتگوي بين آقامحمدي حايري و ايشان شدند.امام هيچ اظهار مخالفتي با مصدق نميكردند و يكبار هم نشنيدم كه عبارت مخالفتآميزي بكنند.امام بنا به انتخابات تركيه، به تركيه رفت و نجف را انتخاب كرد، چون مقامات تركيه ميگفتند "مگر ژاندارم ايران هستيم كه مراجع آنها را اينجا تحتالحفظ نگهداري و مراقبت كنيم. "در عراق راديو عراق با مديريت محمود دعايي راه افتاد و آن موقع شاه رفت الجزاير، با پس شاه كردها را آلت دست كرد و عراق امام را محدود كرد...
● بعد از انقلاب هم، به بازرگان كمك كردم
مهندس بازرگان وقتي خبر دولت موقت او را از راديو شنيدم، از خوشحالي فرياد زدم و همه را توي خانه بيدار كردم حتي جشن گرفتم.آقاي بازرگان را من رئيس سازمان آب تهران كردم و در منزل من با [آيت الله] خميني آشنا شد ... به او تلفن نمودم مبادا تصور كند در كابينه مقام ميخواهم اما بعدها محبت كردند و مرا استاندار فارس كردند به آقاي صدر حاج مير جوادي هم وزير كشور بودند در نوفللوشاتو هم خدمت آقاي خميني رسيدم.دوست داشتم وقتي ميرفتم از استقبال بيزار بودم، اما دوست داشتم وقتي برگشتم بدرقه خوبي از من بشود و الا به استقبال حاكم وقت همه ميآيند، اما بايد حاكم را احترام گذاشت بعدها به قم ميرفتم و ايشان و آقاي پسنديده را ميديدم، آقاي بهشتي را از همان اوايل جريانات ميشناختم بسيار باهوش و مدير بود. و بعد از استفاي دكتر سنجابي من هم خودم را به كلي از جبهه ملي كنار كشيدم.
خرابههاي سنگلج و پارك شهر <
از كارهاي ديگري كه در شهرداري كردم، شكل دادن به خرابههاي سنگلج بود. محله سنگلج كه از محلات بزرگ تهران قديم بود و كساني چون مرحوم آيتالله طباطبايي بنيانگذار مشروطيت ايران، مرحوم شيخ فضلالله نوري و مرحوم شريعت سنگلجي در آن ميزيستند به دستور رضا شاه اين محله خراب شد تا در آنجا ساختمان بورس بسازند ولي اين خرابه همچنان در قلب تهران باقي ماند و مركز فساد، قاچاق، دزدي و بسياري خلافهاي ديگر شده بود ...
به هر حال ما در آن روز با مشكلاتي دست به گريبان بوديم، از جمله افرادي كه از روستاها براي كار به تهران ميآمدند و اغلب در اينجا گرفتار فقر و مسكنت ميشدند و ناچار به گدايي ميپرداختند مرحوم دكتر مصدق دستور داده بود كه به آنها كار بدهيد، بگذاريد كار كنند. گداپروري مكنيد ما هم آنها را واميداشتيم تا خرابههاي سنگلج را تبديل به پارك شهر كنند كه اتمامش به ما وفا نكرد و بعدها تكميل شد از جمله ديگر كارهاي آن ايام امتداد خيابان جليلآباد بود تا دروازه غار كه قبلاً اين مسير در چند نقطه مسدود بود.
< مصدق از تظاهر متنفر بود
يك بار بازاريان تهران از مرحوم دكتر مصدق خواستند تا ايشان اجازه دهد كه مجسمهاي از او را در ميدان ارك نصب كنند. مرحوم دكتر مصدق اگر روي تخت نشسته بود و كم تعارف ميكرد معلوم بود كه سرحال است ولي اگر روي تخت خوابيده بود و دستها را زير سر قلاب ميكرد و نگاهش به سقف، معلوم بود كه اوقاتش تلخ است و اوضاع خراب ... رفتم به ديدار ايشان ديدم كه اوقاتشان تلخ است و يك خانم كه از قيافهاش معلوم بود كه زرتشياست آنجا نشسته بود .دكتر مصدق به من گفت: مگر من لعن نكرده بودم كه اسم مرا روي خيابان و كوچه و ميدان نگذاريد و مجسمه مرا نسازيد ... الان اين خانم ميگويند: در خيابان دكتر مصدق ...
گفتم آقا اسم خيابان را بايد من پيشنهاد كنم و وزارت كشور تصويب كند. من خياباني به نام مصدق نميشناسم، گفت: پس همين الان برويد ببينيد اين خيابان كجاست؟ !به اتفاق آن خانم رفتيم به خياباني كه حالا به خيابان جمالزاده معروف است ديدم با ذغال روي ديوار نوشتهاند: خيابان مصدق، همان جا دادم پاكش كردند.در سالن شهرداري عكسي بود از رضاشاه، من فكر كردم كه به اندازه اين عكس، عكسي از دكتر مصدق را درست كنم و بگذارند در سالن شهرداري. عكاسي در خيابان اسلامبول بود كه كارش در آن ايام شهرت داشت. او را خواستم و از ميان عكسهاي مصدق كه برازنده بود يكي را انتخاب كردم و به او دادم كه به اندازه آن عكس بزرگ كند و يك كمي هم پايين آن را سفيد بگذارند.عكس تهيه شد و آن را خدمت آقاي دكتر مصدق بردم.
گفت: اين چيه؟ گفتم: عكس شماست، زيرش را امضا كنيد و هديه كنيد به سالن شهرداري تهران. گفت: مگه نميدوني من از اين كارها بدم ميايد، پاره كن بريز دور، پاره كن بريز دور.گفتم: آقا چي رو پاره كنم؟ امضا كنيد بدهيد خود من. گفت: من مجسمه به كسي نميدهم!...از شما چه پنهان خيلي پكر شدم، عكس را آوردم به خانه و فردا كه رفتم شهرداري، نامهاي به حسابداري نوشتم كه پول عكس را از حقوق بنده كسر كنيد. اين عكس الان هنوز در خانه من است و يك بار هم به خاطر اين عكس به زندان افتادم ...يك وقت، دوستي كرمانشاهي به منزل من آمد، رئيس سازمان امنيت كرمانشاه را كه من نميشناختم با خودش به منزل من آورد كه نبايد اين كار را ميكرد. بعد بنا به گزارش ايشان به خاطر عكس مورد بحث بنده به زندان رفتم ولي اين عكس هنوز باقي است.
<بازرگان را استخدام كردم
روزي آقاي دكتر مصدق به من تكليف فرمودند كه در شهرداري تهران خدمتگزار باشم. من وقتي به شهرداري آمدم بسياري از كارمندان شهرداري را با اختيار قانوني كه گرفتم، بازنشسته كردم وقتي به بازديد شهر رفتم، ديدم خيابانها آسفالت ندارند و منازل بيآب هستند. اين خيابان شوش در آن وقت وجود نداشت در مناطقي از اين مسير براي كورهها خاكبرداري شده بود و گودالهاي عميقي وجود داشت من دستور دادم زبالههاي ساختماني را در گودالها بريزم و گودالها را پر كنند، من هم چند نامه مختلف تهيه كردم يكي به عنوان وزارت راه كه شما بولدوزرهايي را كه الان در تابستان بيكار افتادهاند، در اختيار شهرداري بگذاريد هزينه آن را شهرداري ميپردازد. يك نامه هم به اداره مهندسي ارتش نوشتم كه شما مهندسين خود را در اختيار شهرداري بگذاريد، يكي هم به ستاد ارتش كه سربازهايي كه ميتوانند كار كنند، بيايند اينجا كار كنند. نامهها را به امضاي مرحوم دكتر مصدق رساندم در واقع كاري مبتكرانه بود، نامه وزارت راه را خودم بردم نزد مرحوم مهندس احمد مصدق معاون وزارت راه. رئيس اداره مهندسي ارتش سرتيپ زاهدي بود كه از شريفترين مردم روزگار بود و البته با اين زاهديها نسبتي نداشت ... شروع كرديم، خيابان احداث شد و اولين خط كمربندي تهران كامل گرديد و درآن زمان از ترافيك مركزي شهر كلي كاست.
بعداً بنده اقاي مهندس بازرگان را به سمت رئيس سازمان اّب تهران منصوب كردم وتا آنجا كه توانستيم به منازل آب رسانديم و محلاتي كه آب نداشتند با تانكر آب به آنجا ميبرديم ومردم ميآمدند، حتي باكوزه شكسته آب به خانههاشان ميبردند. درشهرداري تا آنجاكه من اطلاع داشتم و ميدانستم، جلو دزدي گرفته شده بود و بودجه شهرداري متعادل گشت.
<كرباسچي ازمن موفقتر بود
اگر امروز به من بگويند كه خودت يا كرباسچي، كداميك براي شهرداري تهران شايسته بوديد، بيترديد ميگويم كرباسچي.واقعاً و از صميم قلب كارهايش را تاييد ميكردم و ميكنم. او به تهران حال و هوايي بخشيد كه سالها مردم در انتظارش بودند.
<خواب دهخدا وشب حرام شد
چندي قبل مقالهاي در يكي از نشريات خواندم، به اين مضمون كه چرا در تهران به اين بزرگي يك پس كوچه به نام فردوسي زمان، يعني علامه دهخدا نامگذاري نشده است، بنده پاسخي به اين مقاله نوشتم كه بطور مختصر درآن روزنامه درج شد.
من وقتي درشهرداري بودم، دو خيابان ايرانشهر داشتيم، يكي خيابان ايرانشهر به موازات فرصت و يكي هم به موازات خيابان پاستور. چون منزل علامه دهخدا بين فرصت و ايرانشهر بود با كسب اجازه از دكتر مصدق، اين خيابان را به نام خيابان دهخدا نامگذاري كرديم و بر سنگ مرمري اين نام حك شد ودر خيابان نصب گرديد، بالا و پايين خيابان هم كاشي نام دهخدا قرار گرفت، حتي خودم شخصاً به پستخانه محل رفتم ومهر آنجا راگفتم عوض كنند. اين نام بود تااينكه بعد از بيست وهشت مرداد اعلاميه ضد قراردادكنسرسيوم انتشار يافت. 12 استاد دانشگاه آنرا امضا كرده بودند و خود من هم تعزيه گردانش بودم، آقاي الهيار صالح وآيت ا... فيروزآبادي هم اعلاميه را امضاء كرده بودند...
من اعلاميه را بردم خدمت آقاي دهخدا سه نسخه بود، ايشان امضاء كردند، گفتم: آقا بخوانيد. گفت: وقتي آقاي الهيار صالح امضاء كردند من چي را بخوانم؟خواستند تا 12 استاد دانشگاه را اخراج كنند، دكتر سياسي رئيس دانشگاه زير بار نرفت، جعفري وزير فرهنگ كابينه زاهدي ابلاغ اخراج آقايان را امضا كرد.بعد از اين استادان شركتي باز كردند به نام «داد» (اول كلمات «دوازده استاد دانشگاه») بعد چون دكتر معظمي در آن شركت دخالتي نكرد و كنار كشيد شركت شد «ياد» (اول كلمات «يازده استاد دانشگاه») اسم خيابان دهخدا را هم عوض كردند، مدتي اسم خيابان جلال بايار (رئيس جمهور اسبق تركيه) بود و سرانجام همين اسم قديمي ايرانشهر را روي آن گذاشتند كه تا به حال هم همين اسم باقي است.
مرحوم دهخدا كه در طنز استاد زمان بود، يك روز به من گفت: فلاني تو دو شب خواب را بر من حرام كردي، يك شب از شوق اينكه اسم من را روي خيابان گذاشتهاند و يك شب هم از غصه اينكه اسم مرا از روي خيابان برداشتهاند!!!! 1
منبع: ايرانيان انگلستان
برچسبها: گفت و گو با شهردار تهران در دوران مصدق

